شون آساگا پسر ۱۵ ساله دبیرستانی با شخصیتی روشن و خوش بین است . روزی در دفتر پدرش که بازرگان و دانشمند است کریستال مرموزی را پیدا می کند و همین که ان را لمس می کند به جهان اندرا منتقل می شود . از آن طرف امیلیو شاهزاده پادشاهی اندراست . در روز های نزدیک به تولد ۱۶ سالگی و از پادشاهی دلاین بیزار است . با وجود این که نزدیک است کنترل تاج و نخت را در قالب ارث به دست بیاورد ، ولی هنوز به زمان برای دستیابی به قدرت و اسلحه برای انتقام نیاز دارد. اما دلاین قبل از او و وقتی امیلیو هنوز ضعیف هست وارد عمل می شود و او را دستگیر و در زندان حبس می کند ، و امیلیو غمگین و ناامید از کمک و نجات پیدا کردن بود که ناگهان دیوار زندان خراب شد و شون داخل زندان ضاهر شد . چه آیندی ای در انتظار این دو پسر خواهد بود ؟ آیا دو پسر از دو جهان متفاوت می توانند در جهان اندرا زنده بمانند و به هدف خود برسند؟