«آریس ریوهی» یه دانشآموز دبیرستانیه که هیچ بلندپروازیای نداره و فقط میخواد از چیزی که حس میکنه یک واقعیت پوچه فرار کنه. یک شب، وقتی که با دو تا از دوستاش، «کاروبه دایکیچی» و «سگاوا چوتا» هست یه فشفشهی به طور غیرعادی بزرگ رو میبینن که توی آتیشبازی به هوا پرتاب میشه؛ اتفاقی که نشانِ یک تغییر دائمی توی زندگیشون میشه. در حالی که نور به شدت روشنِ انفجار، دیدن اطراف رو براشون غیرممکن کرده این سه تن به جایی به نام «سرزمین مرزی» انتقال پیدا میکنن. تنها ساکنین این دنیا، شرکتکنندگانِ یک بازی مهلک هستن که در اون، وظایفِ خاصی باید انجام بشه تا زنده بمونن. همینطور که این سه، بازی رو شروع میکنن تا بفهمن که چطور میتونن به خونه برگردن ریوهی برش آشکار میشه که برای اولین بار داره زنده بودن رو حس میکنه.