بونتارو نمی داند که در آینده می خواهد چکار کند. از آن رویاهایی که بخواهد دنبال کند ندارد، پس در حال حاضر روزهایش را با گشتن با دوستانش می گذراند. یک روز، همکلاسیش سایوکی ازو خواست که در ساختن یک بازی دخترانه به او کمک کند. سایوکی گفت بعد از خواندن مطلبی از او که برای گروه نمایش نوشته مشتاق شده تا ازو کمک بگیرد. بونتارو چیزی درباره بازی های دخترانه نمی داند، ولی سایوکی گفت که توانایی به موفقیت رساندن بازی را دارد. آیا می توانند بازی را بسازند و همانطور که سایوکی ادعا کرده موفق خواهد بود؟ این داستانی درباره جوانانی است که قدم شجاعانه ای به ناشناخته ها می گذارند.