“کِیچی موریساتو” از ورود به زندگی دانشگاهی خوشحال است. اما در واقع، هیچ کجا بخت با او یار نیست و با کلوپها، ارتباط اجتماعی و خیلی چیزهای دیگر مشکل دارد. حقیقت این است که همیشه یک ستارهی بدشانسی بالای سرش است. یک روز، وقتی دانشجوی ارشدش حضور ندارد، “کِیچی” با وجود یک خروار کاری که روی سرش ریخته، ناچار است مراقب خوابگاه باشد. اما او آدم خوشسیرتی است و تصمیم میگیرد وظایفش را انجام دهد. زمانی که کارش رو به اتمام است، با دانشجوی ارشد تماس میگیرد. اما کلماتی که به گوشش میرسند اینها هستند: “نیازمندیهای الهه”. چیزی نمیگذرد که یک الههی زیبا به نام “بلداندی” از آینهی اتاقش، رو به روی او ظاهر میشود.